دست کرد توی جیبش و نامه ای بیرون آورد . حکم فرماندهی سپاه سقز بود.
فکر کردم مال خودش است . با خودم گفتم :«حتما می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم.» حکم را داد دستم ؛ دیدم اسم من توی آن نامه نوشته شده. نگاهش کردم .
پرسیدم:«این حکم چیه؟»
گفت:« حکم فرماندهی سپاه سقز ؛ برای تو گرفتمش.»
گفتم :«خودت چی ؟ »
گفت:«از این به بعد من هم مسئول عملیاتم، اینم حکم.»
بی اختیار زدم زیر خنده ؛ گفتم:« آقا محمود ! تو هم چه کار هایی می کنی ها! اینجا همه میدونن که تو شایسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه، کس دیگه ای نیست.»
تنها چیزی که نمی توانستم قبول کنم همین یک مورد بود که او بشود مسئول عملیات و من بشوم فرمانده . آنقدر صبر کردم تا مجبور شد حکم را عوض کند.
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))